کاروان شادی آبی های دربی و آفتابه قرمز!!!

ساخت وبلاگ

چند روز پیش به یک کلینیک پزشکی مراجعه کرده بودم. مراجعه کنندگان نسبتاً زیادی روی صندلی های انتظار نشسته بودند. روی یکی از صندلی ها نشستم و منتظر ماندم نامم را صدا بزنند. کمی که به محیط اطراف دقیق تر شدم متوجه تمرکز افراد (هم خانم ها و هم آقایان) روی صفحه مانیتور تلویزیون کلینیک شدم.

ظاهراً پخش زنده فوتبال بود. موضوع شگفت انگیز، پخش دربی پایتخت بود که بنده حتی مطلع نبودم که قرار است در آن روز مسابقه ای بین دو تیم پایتخت نشین برگزار شود. صادقانه عرض می کنم ، سال هاست  که هیچ علاقه ای به تماشای فوتبال ندارم، در عوض شیفته والیبال ایرانم و تقریباً همه بازی های ملی را پی می گیرم. تماشای بازی های تیم والیبال ایران بدین جهت که یکی از قدرت های برتر دنیاست لذت بخش و مفرح است؛ ولی متاسفانه فوتبال ایران هیچ جذابیتی برایم ندارد. با توجه به پیشینه فوتبال ایران؛ حتی گاهی فکر میکنم حیف از هزینه های هنگفت میلیاردی که در این رشته ورزشی سرمایه گذاری می شود، بدون آنکه هیچ ثمره مفیدی برای جایگاه تیم ملی مان در دنیا داشته باشد و در ارتقاء لیگ فوتبال مؤثر واقع شود. _البته این نظر شخصی بنده است_ بگذریم. در هر حال، همه متوجه بازی بودند؛ حتی گاهی پزشکان در فواصل نوبت دو بیمار از اتاق خارج می شدند و لحظات کوتاهی سر پایی نتیجه بازی را دنبال می کردند. یا حتی کارکنان پذیرش و پرستاران کلینیک هم گهگاه پست هایشان را رها می کردند و پی گیر نتیجه بودند. به گمانم تنها کسی که در آن جمع هیچ توجهی به بازی و نتیجه نداشت من بودم. این موضوع و چشمان باباقوری حاضران دستمایه سرگرمی ام شده بود. جالب تر آنکه برخی از دوستان فراموش کرده بودند که در منزلشان نیستند و عکس العمل های هیجانی با مزه ای داشتند که گاهی تبسم را روی چهره ام می نشاند. بالأخره بازی به اتمام رسید و تیم استقلال بازی این دربی را به سود خود به پایان برد.

بعد از کلینیک باید به آزمایشگاه هم می رفتم که مسافت زیادی با آنجا  فاصله داشت. تاکسی گرفتم و راهی آزمایشگاه شدم؛ ولی متأسفانه بین مسیر در ترافیک سنگین کاروان شادی طرفداران تیم استقلال محاصره شدیم و حرکتمان کند شد. برای اولین بار بود که کاملاً اتفاقی از نزدیک شاهد شادی معروف طرفداران تیم های دربی پس از بازی بودم. دختر خانم جوانی تقریباً هم سن و سال من در تاکسی بغل دستم نشسته بود که ظاهراً طرفدار سرسخت تیم استقلال هم بود و بسیار خوشحال بود. من هم از شادی جوانان و خانواده ها کلی ذوق کرده بودم. دیدن این صحنه ها جذاب و نشاط انگیز بود. صدای بوق بوق ماشین ها، داد و هوار جوان ها اعم از دختر و پسر ...

راننده که فرد مسنی بودند خطاب به شادی کنندگان گفت: « ای بابا، فکر نون باشید که خربزه آبه. بازیکن های فوتبال دستمزد میلیاردی می گیرن و حالش رو می برن اون وقت شما دارید خودتون رو خفه می کنید! »

آقای دیگری که در تاکسی بود گفته های راننده را تصدیق کرد. من هم تحت تأثیر خوشحالی طرفداران گفتم: « بزارید شاد باشن و لذت ببرن. خوب! تیمشون برده، شادی کردن برای جوون هاست دیگه. چه اشکال داره هیجاناتشون رو به این شکل تخلیه کنند. »

دختر جوان کنار دست من هم با خوشحالی زائد الوصفی گفته هایم را تأیید کرد. خانم میانسالی هم که جلو نشسته بودند از این شیوه شادی کردن مردم راضی نبودند. اما به ظاهر با نظر من و دختر خانم بغل دستم موافق شده بودند که چشمتان روز بد نبیند، کمی که همپای کاروان جلو تر رفتیم صحنه هایی پیش چشمانمان ظاهر شد که چه عرض کنم!

تقریباً از گفته هایم پشیمان شدم :(

گلاب به رویتان، عده ای جوان موتور سوار آفتابه قرمز رنگ پلاستیکی را از وسط نصف کرده بودند و قسمت بالای آن را روی چوبی نصب کرده بودند و روی دست، درست در وسط کاروان شادی؛ و حتی بعد در خیابان های شهر می چرخاندند به عنوان نماد تیم مقابلشان!!!

عملاً با دیدن این صحنه کیش و مات شدیم و ترجیح دادیم ادامه مسیر را سکوت کنیم و دیگر روی حرف بزرگتر ها حرف نزنیم :)

یا صحنه های ناخوشایند دیگری چون هیاهوی بانوان و حرکات زننده آنها در میان شادی کنندگان ...

دختران جوانی که درست شبیه پسر ها لباس پوشیده و از درون خودرو ها نیم تنه خود را خارج کرده و روی درب ماشین نشسته و حرکاتی که در شأن یک دختر خانم نیست را به نمایش گذاشته بودند. بهتر است عرض کنم دست آقایان را از پشت بسته بودند. خلاصه اینکه نگذاشتند حس خوبم دوام داشته باشد و با دیدن این صحنه ها همه ی خوشی ام از بین رفت :(

آفتابه قرمز؟!!!

یعنی ما ملت حتماً باید کسی یا چیزی را تحقیر کنیم بلکه شادیمان تکمیل شود؟!!!

شادی خوب است؛ اما شادی به قاعده...

مراقب شأن خود باشیم گاهی وقت ها به راحتی پرستیژ و شخصیتمان را با دستان خود به حراج می گذاریم!

البته در طی مسیر خودرو هایی را هم دیدیم که جلوی مغازه ها بادکنک های آبی رنگ خریداری می کردند، همانجا آنها را پر هوا کرده و روی برف پاکن ماشین هایشان نصب می کردند، برف پاکن ها را به حرکت در می آوردند و بسیار آرام شادی خود را از برد تیمشان به نمایش می گذاشتند. 

کلاس آدم ها را در این صحنه ها می توان محک زد.

فارغ از بحث دربی و حواشی آن نکته ای در این مدت ذهنم را درگیر کرده و آن این است که نمی دانم چرا ما آدم ها گاهی وقت ها مسائل و موضوعات نه چندان تأثیر گذار در زندگیمان را آنقدر بها می دهیم و پشت بندش همه احساسات و هیجاناتمان را در طبق اخلاص می گذاریم تا جایی که واکنش هایمان نسبت به آن موضوع دیگر در اختیار عقلمان نیست. به سادگی، هم مسیر و هم قدم با جریاناتی می شویم که ضرر هایش برایمان بیش از منفعتش است. بهتر است بگویم گاهی موضوعی بی ربط با ماست اما کاسه داغ تر از آش می شویم.

یه جور خداحافظی...
ما را در سایت یه جور خداحافظی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aflute313 بازدید : 158 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 21:03